۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

جسد




لگد آخر را هم بزن بانو
هنوز ذره‌ای استخوان سالم در سینه‌ام مانده

برش دیگری هم بکش
نمی‌بینی؟ تکه رگی پاره نشده باقی است

نگاهت بوی بنزین می‌دهد بانو
سیگارت را با من خاموش کن

صبر کن!‏
به صدای سوختنم گوش بده
خاطراتت را آتش نمی‌زنی؟

بانو! یادت باشد دستانت را با اشک‌هایم بشویی
می‌ترسم حتا اگر پوستشان را هم بکنی،
باز از سرانگشتانت خون بچکد

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

تاریخ



::: توجه : این متن هیچ مفهومی برای فهمیدن نخواهد داشت.‏

تاریخ تکرار می‌شود.‏ دورِ یک مسیر گرد می‌دود و باز روبرویمان ظاهر می‌شود. خِرمان را می‌گیرد و ‏به دیوار می‌چسباندمان و زل می‌زند به عمیق‌ترین نقطه‌ی چشمانمان. جایی که بارِ قبل آمده و دیده و داغ گذاشته و رفته است.‏ آن‌قدر صورتش را نزدیک می‌کند که بوی نفس مشمئزکننده‌اش تا اعماق وجودمان را فاسد کند. و برق چشمانش شادی‌هایمان را به آتش کشد.‏
من بارها دورِ این مسیر، روی پاگردی به او برخورده‌ام و تمام گذشته را در آیینه چشمانش دیده‌ام. ‏به خاطر آورده‌ام تمام دفعاتی را که فرزانه‌ای به سراغم فرستاد و من را گایید و رفت. به خاطر آوردم زمانی را که اسفندیارِ عاشقی بودم، و از درد فراقِ یار، کونِ پشوتَن، رفیق دیرینم می‌گذاردم. و رستم آمد و تسکینِ دردم شد. اما دیری نگذشت که فرزانه پای بر بهار زندگیم نهاد. خزانم کرد و رفت. رستم را بگرفت و ببرد و زیرش خوابید. و رستم که تا آن زمان جز خرس با کسِ دیگری نبود من را با آخرین قطرات آبِ کمرش و با آخرین ناله‌های ناشی از لذتش فراموش کرد. و من درد کشیدم. و من به گا رفتم.
آنجا اولین بار بود که قیافه‌اش برایم آشنا آمد. او را قبلن دیده بودم. در خیالی که در آن عمه‌ام، فرزانه را در زیرزمین خانه‌ی پدربزرگم، کردم. آنجا که من را با شوهرش حسن مقایسه می‌کرد و از لذت جیغ می‌کشید که کیان! تو کیر چنگیز داری، او هم آنجا بود. در گوشه‌ای تاریک ایستاده بود و با لبخندی روی لب، نظاره‌گر فیلم پورنی بود که کارگردانیش را برعهده داشت.‏
از آن به بعد حتا با بچه‌های کیخسرو نیز هم‌بازی نشدم. آن‌ها مرا دریبل می‌زدند و هرگاه که لایی می‌خوردم مسخره‌ام می‌کردند. از وقتی که رستم و پشوتن و تمام پسرکانِ کیخسرو رفتند من دیگر قسم خوردم که نگذارم کسی مرا بگاید. که هر که خواست مرا گایید. دختربچه‌ی همسایه مرا گایید. سگِ محل مرا گایید. ناظم مدرسه با قد درازش، آنقدر دراز که شلوارها همه کوتایش بودند، مرا گایید. آن پسرِ زیبارو به بهانه‌ی یک بسته سیگارت در آخر آن بن‌بست، مرا گایید. حتا سال‌ها بعد در همان خیابان که مرا، منِ بالغ را، دید و سرش را پایین انداخت و آرام گذشت، آن حیا هم مرا گایید.‌‌‌‌‌‌
دیگر حوصله نداشتم. ماتحت را درآوردم و در صندوقی پنهان کردم. درش را قفل کردم و کلیدش را در دریای نیل انداختم. اما مادرسگ این موسی که گاهی شوخی‌اش می‌گیرد با عصایش دریا را شکافت و کلوئوپاترا، زیدش، کلید را یافت. و گفت که اگر با من هم‌آغوش نشوی می‌دهم ابولهول تا دسته بگایدت. اما نشدم. بالاتر از سیاهی که رنگی نبود. بوسه‌اش را پاسخ ندادم و پشت بر او گذشتم. و او حتا شماره‌ی تلفن ابولهول را نداشت و همه‌اش خالی بسته بود تا خامم کند.
این‌ها همه برای گذشته است. برای پاگرد‌های قبلی. دیگر گشاد شده‌ام. در همین حوالی در دریاچه‌ای کوچک روی آب دراز کشیده‌ام و به ستاره‌هایی که از آسمان بر آب می‌افتند نگاه می‌کنم. چند سالی است همه‌ی احساساتم انتزاعی و لذت‌هایم شبیه غذاهای سلف، بی‌مزه شده‌اند. این‌طور دیگر کسی نمی‌تواند از کون مرا بگذارد. چند سالی است خیال می‌کنم و تف می‌زنم.تف!
روی آب دراز کشیده‌ام و حتا هنوز هم خیس نیستم. و او بالای سر من است. می‌خندد. چون دوباره فرزانه‌ها را به سراغم فرستاده است. انگار این‌بار نقشه‌ی جدیدی دارند. انگار خیالم هم کونی دارد برای گاییدن. می‌خواهند نگذارند عشقِ مجازیم ثبت شود.
باشد تو باز هم من را بگا. من را حتا سگ محل گاییده. حتا.

۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

خیال ابرها



آخرین باران است. گاهی نرم و آرام. گاهی تند و تخمی. بازیت می‌دهد. یادت هست؟ سیگاری را که در ابرها می‌کشیدیم و خاکسترش را در لیوان یک‌بار مصرف چایمان می‌تکاندیم. چای بعد از هم‌خابگی عجیب می‌چسبد. ته لیوان، کمی هم آب از ابرها چکانده بودیم تا سوراخ نشود و نریزد و به فرش گند نزند. تو لم داده بودی و با خیال راحت خیرِ سرت چس‌دود می‌کردی. من دانه‌دانه لباس‌هایت را کنار می‌زدم و تو شبیه چیزی که تنها خودت هستی و شبیهی ندارد لبخند می‌زدی. نخند پدرسگ! پدرسگ شهوانی‌ترین فحش عالم بود. و آن‌جا هر جمله‌ی مضحکی، از شهوت لبریز می‌شد. جاذبه داشتند کلمات. جاذبه‌ای که وزنِ من و تو به ما وارد می‌کرد. وزنی که همان احساس بود. احساسی که همان آغوش تو بود. یادت هست گناهی که نکردیم؟ یادت هست داغی که به جا گذاشتیم؟ یادت هست نطفه‌ی دوقلوهایی که دوماهه سقطشان کردیم؟ تو مادر خوبی نبودی. من هم پدر خوبی. هر چه باشد یک قلش را من در شکمم داشتم. حتمن بچه‌های زیبایی بودند؛ اگر چشمانشان به تو می‌رفت. همان‌جا در لای ابرها خاکشان کردیم. و حالا، هم داغ کودکانمان به دلم مانده، هم خیال زیبایی تو، هنگامی که ابرها دور صورتت حلقه می‌زدند. آخرین باران است. گاهی نرم و آرام. گاهی تند و تخمی. بازیت می‌دهد. و من زیرش خیس، به ابرها زل زده‌ام. سیگاری ندارم. بهمن گران شده. اما تو را هنوز می‌شود چس‌دود کرد.      
 

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

باید پرتقال بود


- خیلی سرده.
چشم‌هاش سرخ بود. سعی کرد کلاهش رو روی سرش بکشه. کلاهی نداشت. از اول هم نداشت.
- انگشتام حس ندارن.
کاپشن رو روی خودش کشید. فایده‌ای نداشت.
- جایی نریا. ازشون میترسم. از چشاشون خون می‌چکه.
پیچیدیم. سر پیچ‌ها بیشتر می‌ترسید. دست‌هاش رو مشت کرده بود و روی سرش گذاشته بود.
- نباید می‌کشیدم. چن وقت پیش رفیقم خیال کرد که یه پرتقالِ بالدار شده و از پنجره پرید.
حافظش هنوز کار می‌کرد.
- اما نمیشه. نتوستم. بدون این خیلی سخت میشه. نشدنیه.
گریه می‌کرد.
- میخان من رو با خودشون ببرن. نذار. باشه؟ نمی‌خوام بپرم.
بیرون رو نگاه می‌کرد. تاریک بود.
- بالشون رو می‌بینی؟
به شیشه زل زده بود.
- سردشون شده.
می‌لرزید.
- پرتقال‌ها رو میگما.
تصویر خودش رو توی شیشه دید. بهتش زد. سرش رو چرخوند.
- چ..چ...چشات. از چشات خون میاد.

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

یک فل‌کَ‌لُر



دیشب که بارون اومد
یارم لب بون اومد
رفتم لبش ببوسم
نازک بود و خون اومد
خونش چکید تو باغچه
یه دسته گل در اومد
رفتم گلش بچینم
پرپر شد و ور اومد
رفتم پرپر بگیرم
کفتر شد و هوا رفت
رفتم کفتر بگیرم
آهو شد و صحرا رفت
رفتم آهو بگیرم
ماهی شد و دریا رفت.

:::پ.ن:
  • ترانه‌ای است محلی، که به اعتقاد نگارنده در قدیم الایام به هنگام کیرخوردن خوانده میشده است.
  • از کتاب "تأویل بوف کور" و از مجموعه ترانه‌ها و افسانه‌های گردآوری شده توسط صادق هدایت در "اوسانه".

    ۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

    پیتزا داوود


    "پیتزا داوود اولین رستوران عرضه‌کننده پیتزا در ایران است. این رستوران از سال 1340 تا اکنون در خیابان نوفل لوشاتو تهران، جنب سفارت فرانسه، کوچه لولاگر مشغول فعالیت می‌باشد.

    پیتزا داوود در اسفند ماه 1340 هجری شمسی و سه سال قبل از دومین رستوران عرضه‌کننده پیتزا در ایران، پیتزا پنتری (درخیابان ویلا)، تاسیس شده است. این رستوران با مشارکت داوود (مدیر فعلی) و یک شریک ارمنی تاسیس گردید که شریک دوم پس از چند سال از کار در این رستوران کناره گرفت.
    دیوارهای مغازه پوشیده از اشیایی است که طی سالیان فعالیت، به عنوان هدیه به پیتزا داوود داده شده بود اما در حال حاضر از آن اشیاء چیز زیادی باقی نمانده است. در این رستوران هیچ چیز به غیر از پیتزا و نوشابه فروخته نمی‌شود. پس از ورود و قبل از آماده شدن سفارش تکه‌ای کاغذ آلومینیومی حاوی مقداری کالباس به همراه سس گوجه‌فرنگی و آویشن در اختیار مشتریان قرار می‌گیرد. اگر داوود تصور کند که کسی از پسِ خوردن حجم غذای سفارش داده شده بر نخواهد آمد، سفارش را نمی‌پذیرد. پس از صرف غذا و قبل از پرداخت، داوود از تمامی افراد سوال می‌کند که آیا سیر شده‌اند یا خیر، که در صورت منفی بودن پاسخ به آن‌ها کالباس بیشتر داده می‌شود. در پیتزا داوود تابلویی نصب شده است که بر آن نوشته شده لطفاً خالی نبندید، سابقاً اگر کسی در این رستوران خالی می‌بسته داوود زنگی را به صدا در می‌آورده است که فرد دست از حرف‌های خود بردارد. ضمناً اگر موقع پرداخت با دوستتان تعارف کنید، داوود تعیین می‌کند چه کسی باید حساب کند."

    متنی که از پیتزا داوود روی ویکی‌پدیا هست یک ایراد داره که به روز نیست. داوود همون داووده. یعنی نسبت به پنجاه سال قبل، عوض نشده. هنوز هم اگه فکر کنه که کسی از پسِ پیتزایی که سفارش داده بر نمیاد، سفارشش رو قبول نمی‌کنه. اگه کسی پیتزا فلفل یا پیاز بخواد، می‌گه اونا ماله گیاخاراس، به درد شما نمیخوره. داوود همون داووده اما خوب قیمتاش دیگه مثل قبل نیست. دیگه خبری از اون زنگِ خالی‌بندشناسش نیست. و دیگه داوود از کسی نمی‌پرسه که سیر شدی؟ الان دیگه هر کسی فقط دو مرتبه می‌تونه بره و توی ورقه‌ی آلومینیومیش کالباس بگیره. حالا دیگه پیتزا داوود هم یک پیتزا فروشی کثیف، با پیتزاها و کالباسای بی‌کیفیت بیشتر نیست. داوود همون داووده، فقط موهاش یک کم سفید شده.


    ۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

    بهار پراگ


    در تابستان 1967، بعد از واقعه‏ی انفجار کانون نویسندگان، مسوولان حکومت به این نتیجه رسیدند که فروپاشی در دیکتاتوری شتاب گرفته است، پس به تحمیل سختگیری‏های افراطی سیاسی کوشیدند، اما نتوانستند موفق شوند، وجدان معذب کمیته‏ی مرکزی روند دیگری را پیش گرفت و چنین بود که آنان پیشنهاد خط مشی سختگیرانه سیاسی را کنار نهادند و تصمیم گرفتند که تازه‏واردی ناشناس به نام دوبچک را به ریاست بپذیرند. دیگر آنچه بهار پراگ نامیده می‏شود آغاز شده بود. روحیه انتقادی که تا آن روز فرسایشی عمل می‏کرد، اکنون منفجر شد: چکسلواکی روش زندگی وارداتی روسیه را نفی می‏کرد، سانسور از بین رفت، مرزها گشوده شد و همه‏ی سازمان‏های اجتماعی (از اتحادیه‏های کارگری گرفته تا سایر انجمن‏ها) که دلیل وجودیشان اطاعت از حزب و گزارش اراده آن به مردم بود، مستقل شدند و در کمال شگفتی تبدیل به ابزارهای دموکراسی نامنتظر شدند. چنین بود که (بی‏هیچ نقشه قبلی یا راهنمایی) نظامی حقیقتن بی‏سابقه زاده شد: اقتصادی صد درصد ملی، کشاورزی که توسط شرکت‏های تعاونی اداره می‏شد، برابری نسبی، جامعه‏ای بی‏طبقه بدون فقیر و غنی و عاری از حماقت‏های مصرف‏گرایی، ولی برخوردار از آزادی عقیده، تکثرگرایی در آرا و عقاید مختلف و فرهنگی بسیار پویا که نیروی محرکه تمامی ابعاد این جنبش بود. (و این تاثیر استثنایی فرهنگ، از ادبیات و تئاتر گرفته تا مطبوعات، است که دهه 60 را یکسر ویژه می‏کند و به آن سال‏ها حس و حالی جالب و جذاب می‏بخشد). نمی‏دانم آن نظام تا چه حد کارآمد بود یا چه آینده‏ای پیش رو داشت اما این را می‏دانم که زنده بودن در زمان کوتاه بودنش، شادی بی‏پایانی بود.


    :::پ.ن:
    ·         متن فوق، ترجمه‏ی پوپک مجابی از "بعد از انقلاب به روایت میلان کوندرا" است که 9 مهر 1390 و تحت عنوان "پاریس یا پراگ" در روزنامه شرق چاپ شده.

    ·        بهار پراگ، دوره‏ای از گسترش آزادی‏های فردی و اجتماعی  در چکسلواکی بود. این دوره از 5 ژانویه 1968 شروع شده و تا 20 اوت همان سال ادامه داشت. این دوره وقتی به پایان رسید که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به همراه متحدین‏اش در پیمان ورشو (به غیر از رومانی) به چکسلواکی حمله کردند.