۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

قول

تازه رسیده بود. پله ها رو دوتا یکی تا خودِ طبقه ی سه بالا رفت. درحالیکه نفس نفس می زد کلید رو توی قفل چرخوند و خودش رو توی خونه انداخت.از وقتی که پولش به آخرِ ماه نرسید و به ناچار رفت سراغ مارک های ارزون، سینش گرفته بود. همیشه منتظر بود کسی بگه بسه ول کن این زهره ماریو. اما کسی نگفت. این شد که خودش پیشِ مامان زری اعتراف کرد تا شاید اون بتونه ثابت کنه که به فکرشه. قول داد که دیگه نکشه.به خودش.بدون اینکه لباساش و دربیاره توی تخت خزید. اگه مامان زریش اینجوری می دیدش دیگه باید قید یه هفته شامِ گرم رو می زد. نمی دونست چشه. فقط می خواست گریه کنه. فقط. اونم نه از اون مدلایی که ساکت و آروم، اشکت روی صورت سر می خوره و تا چونه پایین می یاد و اینقدر سمج همون جا وایمیسته که آخرم مجبور می شی با پشت دست پاکش کنی. نه. دوست داشت زار بزنه. حیف که همسایه بغلی همین ماهِ پیش به خاطرِ سروصدای آهنگی که همیشه شبها صداش کل ساختمون رو پر می کرد ازشون شکایات کرده بود. اونم چه آهنگی؟ شمالِ رضا یزدانی.
خیلی فکر کرد. تا یه دلیلی پیدا کنه برای عصبانیتی که داشت از چشاش بیرون می زد. به نامردیِ سهراب. به یادِ مرده ی آرش. به اینکه هیچ وقت نتونست به گل گیسو بگه دوسِت دارم. به تنهاییاش. به داداشِ دوقلویی که تو بچگی داشت و مرد. خودش کشتش. هیچ کسی هم نفهمید.
هنوز زیرتخت یک بسته بهمن داشت که یادش رفته بود دور بندازه. چاره ای نداشت. یکیشو آتیش زد. این آخریش بود. به خودش قول داد.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

دوست - جبران خلیل جبران-

ای دوستِ من، من آن نیستم که می نمایم. نمود پیراهنی است که به تن دارم - پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشیِ من در امان می دارد.
آن «من» که در من است، ای دوست، در خانه ی خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا می ماند؛ ناشناس و در نیافتنی.
من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هر چه می کنم بپذیری - زیرا سخنانِ من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عملِ آرزوهای تو نیستند.
هنگامی که تو می گویی «باد به مشرق می وزد» من می گویم «آری به مشرق می وزد»؛ زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه ی من در بندی باد نیست، بلکه در بندِ دریاست.
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی، و من هم نمی خواهم که تو دریابی. می خواهم در دریا تنها باشم.
دوستِ من، وقتی که نزدِ تو روز است، نزدِ من شب است؛ با این همه من از رقصِ روشنای نیمروز بر فرازِ تپه ها سخن می گویم، و از سایه ی بنفشی که دزدانه از دره می گذرد: زیرا که تو ترانه های تاریکیِ مرا نمی شنوی و سایشِ بال های مرا بر ستارگان نمی بینی - و من گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی. می خواهم با شب تنها باشم.
هنگامی که تو به آسمانِ خودت فرا می شوی من به دوزخِ خود فرو می روم - حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاکِ بی گذر مرا آواز می دهی «همراهِ من، رفیق من» - و من در در پاسخ تو را آواز می دهم «رفیقِ من، همراهِ من» - زیرا من نمی خواهم تو دوزخِ مرا ببینی. شراره اش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد. و من دوزخم را بیش از آن دوست می دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی. می خواهم در دوزخ تنها باشم.

تو به راستی و زیبایی و درستی مهر می ورزی، و من از برای خاطرِ تو می گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است. ولی در دلِ خود به مهرِ تو می خندم. گرچه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی. می خواهم تنها بخندم. 
دوستِ من، تو خوب و هوشیار و دانا هستی؛ یا نه، تو عینِ کمالی - و من با تو از روی دانایی و هوشیاری سخن می گویم. گرچه من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم. می خواهم تنها دیوانه باشم.
دوستِ من، تو دوستِ من نیستی، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم؟ راهِ من راهِ تو نیست، گرچه با هم راه می رویم، دست در دست.