"یک روز صبح گرگور زامزا از خوابی آشفته بیدار شد و فهمید که در تختخوابش به حشرهای عظیم بدل شده است."
این شروع مسخ است. شروعی قاطع و مشخص. گرگور زامزا که یک بازاریابِ همیشه در سفر بوده است شبِ قبل از یک سفرِ کاری که در اتاقِ خانهی پدرِ خود خوابیده است، پس از بیداری میبیند که شکمی محدب و چند تکه و پاهای کوچک و متعددی دارد. و صدایش از حالتِ عادی خود تغییر کرده است.
دربارهی کافکا و آثارش نقدهای بسیاری شده است. که گاهی در تضاد با هم بودهاند. بعضیها سبکش را رئالیسم جادویی معنی میکنند. برخی او را اگزیستانسیالیست میدانند، عدهای کمونیست و بعضی هم آنارشیست. عدهای او را منتقد بوروکراسیِ اداری میپندارند و بعضی از دریچهی فرویدیسم یا متافیزیک به او نگاه میکنند. اما به نظر نگارنده کافکا، کافکا است. با سبکی مخصوص خود، که کافکایی نام دارد. سبک و نگارشی که باید در زندگیِ نویسنده دنبالش بود.
کافکا به خواستهی پدرش و برخلاف میل خود حقوق خوانده و وکیل یک شرکت بیمه بود. به گفتهی خودش او به شغلش تنها به یک راه برای کسبِ درآمد نگاه میکرد. در خانه مشکلاتِ فراوانی داشت و تا سی و چند سالگی در خانهی پدری مستبد زندگی میکرد. چند باری نامزد کرد و پشیمان شد و نامزدیاش را به هم زد. دچارِ بیخوابی بود و شبها تا صبح مینوشت. در مسخ، همان ابتدای داستان، تصویری از یک تابلوی چوبی زیبا میبینیم که عکس زنی با لباسی از پوست که دستانش را به سمتِ بیننده دراز کرده، در آن است. جلوتر به گفتهی مادر گرگور متوجه میشویم که این قاب ساختهی خود گرگور است که شبها با ارهمویی آن را درست کرده است. این شباهت غیرقابل انکاری با زندگیِ خود کافکا دارد. و ما قسمتی از خودِ کافکا را در شخصیت داستانیاش گرگور زامزا میبینیم. کار با ارهمویی همان علاقهی زندگیاش ادبیات و تصویر زن، تمایلش به ازدواج است.
کافکا سبکی خاص خود دارد. خلق موقعیتهایی عجیب و شخصیتهایی عجیبتر. که وضعیتی که در آن گرفتار آمدهاند را میپذیرند و هیچگاه به چراییاش فکر نمیکنند. مثل جوزف کا در رمان ناتمام محاکمه که صبح مامورینی از طرف دادگاه در اتاقش بودند و جوزف کا هیچوقت این سوال را که به چه جرمی دادگاهی میشود را از آنها نپرسید.
در مسخ نیز گرگور با موقعیت جدید، به شکلی عجیب کنار میآید. گویی که این تغییر مهم نیست. تنها حال مهم است و اتفاقاتِ فعلی.
گرگور زامزا پدری پیر دارد که پنج سالِ پیش ورشکست شده است و از آن زمان در خانه مانده و گرگور پیشِ یکی از طلبکاران کار میکند تا هم خرجیِ خانواده را تامین کند و هم قرضهای پدر را بپردازد. مادری مبتلا به سل دارد و خواهری هفده ساله که به خاطرِ سن کمش قادر به کار کردن نیست. در کل گرگور خانوادهای دارد که مانندِ خوره به جانش افتادهاند. و او را میخورند. به اقتضای شغلش(بازاریابی در شهرهای دیگر) همیشه درِ اتاق را قفل میکند و برای خود، زندانی میسازد. در طول داستان بارها به احساسِ محبوس بودن، چه قبل از مسخ و چه بعد از آن تاکید میکند. اتاق گرگور سه در دارد(به تکرارِ نمادینِ عدد سه در داستان دقت کنید). که از یکی پدر، از یکی مادر و از درِ آخر خواهرش با او صحبت میکنند. و از اینکه وی برخلاف همیشه خواب مانده است نگران هستند. در جایی از داستان هنگامی که صدای گریهی خواهر از پشتِ در شنیده میشود گرگور با خود فکر میکند که "خوب گریهاش برای چه بود؟ چون بلند نمیشد که در را به روی سرپرست باز کند، چون چیزی نمانده بود که کارش را از دست بدهد."؛ و به این فکر نمیکند که خواهر شاید نگران سلامتی او باشد.
داستان سه بخش دارد. و در هر بخش، ما شاهدِ تکهای از حوادثِ پیرامون مسخ زامزا هستیم. داستان در بخشِ سوم و خیلی زودتر از صفحات پایانی تمام میشود. جایی که همه به این تغییر، عادت میکنند. عادتی هولناک، که در همهی شخصیتها سیطره پیدا کرده است. انگار که داستان تنها همان فاصلهی بین دو عادت بوده است.
در آخر ذکر این نکته حیاتی است که گرگور زامزا تنها در ظاهر مسخ نشد. مهمتر از ظاهر، ذهنِ او بود که خود را سوسک پنداشت.
برای اثباتِ این ادعا باید یادآوری کنم که طراحِ جلد یکی از چاپهای مسخ، برای داستان، طرحِ سوسکی را کشیده بود، که به خواستهی کافکا آن را به عکسی که در بالا آمده است، تغییر داد. هرچند خودِ داستان محکمترین دلیل این ادعا است.
مسخِ گرگور در واکنش به رفتار خانواده و همچنین جامعه با او بود. و به شکلی اتفاق افتاد که برای هر کدام از ما امکان دارد روزی اتفاق بیفتد. یک روز صبح از خواب بیدار میشویم و میبینیم که ما دیگر همان انسانِ قبل نیستیم و پاهای متعددمان بالای سرمان بیاختیار تکان میخورند. مسخِ ما زمانی است که به دلیلی از نقشی که دیگران از ما انتظار دارند خارج میشویم و آن وقت رفتارهایی شبیهِ رفتار با یک سوسک را تحمل خواهیم کرد. پس لطفن مسخ نشوید.