۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

تاریخ



::: توجه : این متن هیچ مفهومی برای فهمیدن نخواهد داشت.‏

تاریخ تکرار می‌شود.‏ دورِ یک مسیر گرد می‌دود و باز روبرویمان ظاهر می‌شود. خِرمان را می‌گیرد و ‏به دیوار می‌چسباندمان و زل می‌زند به عمیق‌ترین نقطه‌ی چشمانمان. جایی که بارِ قبل آمده و دیده و داغ گذاشته و رفته است.‏ آن‌قدر صورتش را نزدیک می‌کند که بوی نفس مشمئزکننده‌اش تا اعماق وجودمان را فاسد کند. و برق چشمانش شادی‌هایمان را به آتش کشد.‏
من بارها دورِ این مسیر، روی پاگردی به او برخورده‌ام و تمام گذشته را در آیینه چشمانش دیده‌ام. ‏به خاطر آورده‌ام تمام دفعاتی را که فرزانه‌ای به سراغم فرستاد و من را گایید و رفت. به خاطر آوردم زمانی را که اسفندیارِ عاشقی بودم، و از درد فراقِ یار، کونِ پشوتَن، رفیق دیرینم می‌گذاردم. و رستم آمد و تسکینِ دردم شد. اما دیری نگذشت که فرزانه پای بر بهار زندگیم نهاد. خزانم کرد و رفت. رستم را بگرفت و ببرد و زیرش خوابید. و رستم که تا آن زمان جز خرس با کسِ دیگری نبود من را با آخرین قطرات آبِ کمرش و با آخرین ناله‌های ناشی از لذتش فراموش کرد. و من درد کشیدم. و من به گا رفتم.
آنجا اولین بار بود که قیافه‌اش برایم آشنا آمد. او را قبلن دیده بودم. در خیالی که در آن عمه‌ام، فرزانه را در زیرزمین خانه‌ی پدربزرگم، کردم. آنجا که من را با شوهرش حسن مقایسه می‌کرد و از لذت جیغ می‌کشید که کیان! تو کیر چنگیز داری، او هم آنجا بود. در گوشه‌ای تاریک ایستاده بود و با لبخندی روی لب، نظاره‌گر فیلم پورنی بود که کارگردانیش را برعهده داشت.‏
از آن به بعد حتا با بچه‌های کیخسرو نیز هم‌بازی نشدم. آن‌ها مرا دریبل می‌زدند و هرگاه که لایی می‌خوردم مسخره‌ام می‌کردند. از وقتی که رستم و پشوتن و تمام پسرکانِ کیخسرو رفتند من دیگر قسم خوردم که نگذارم کسی مرا بگاید. که هر که خواست مرا گایید. دختربچه‌ی همسایه مرا گایید. سگِ محل مرا گایید. ناظم مدرسه با قد درازش، آنقدر دراز که شلوارها همه کوتایش بودند، مرا گایید. آن پسرِ زیبارو به بهانه‌ی یک بسته سیگارت در آخر آن بن‌بست، مرا گایید. حتا سال‌ها بعد در همان خیابان که مرا، منِ بالغ را، دید و سرش را پایین انداخت و آرام گذشت، آن حیا هم مرا گایید.‌‌‌‌‌‌
دیگر حوصله نداشتم. ماتحت را درآوردم و در صندوقی پنهان کردم. درش را قفل کردم و کلیدش را در دریای نیل انداختم. اما مادرسگ این موسی که گاهی شوخی‌اش می‌گیرد با عصایش دریا را شکافت و کلوئوپاترا، زیدش، کلید را یافت. و گفت که اگر با من هم‌آغوش نشوی می‌دهم ابولهول تا دسته بگایدت. اما نشدم. بالاتر از سیاهی که رنگی نبود. بوسه‌اش را پاسخ ندادم و پشت بر او گذشتم. و او حتا شماره‌ی تلفن ابولهول را نداشت و همه‌اش خالی بسته بود تا خامم کند.
این‌ها همه برای گذشته است. برای پاگرد‌های قبلی. دیگر گشاد شده‌ام. در همین حوالی در دریاچه‌ای کوچک روی آب دراز کشیده‌ام و به ستاره‌هایی که از آسمان بر آب می‌افتند نگاه می‌کنم. چند سالی است همه‌ی احساساتم انتزاعی و لذت‌هایم شبیه غذاهای سلف، بی‌مزه شده‌اند. این‌طور دیگر کسی نمی‌تواند از کون مرا بگذارد. چند سالی است خیال می‌کنم و تف می‌زنم.تف!
روی آب دراز کشیده‌ام و حتا هنوز هم خیس نیستم. و او بالای سر من است. می‌خندد. چون دوباره فرزانه‌ها را به سراغم فرستاده است. انگار این‌بار نقشه‌ی جدیدی دارند. انگار خیالم هم کونی دارد برای گاییدن. می‌خواهند نگذارند عشقِ مجازیم ثبت شود.
باشد تو باز هم من را بگا. من را حتا سگ محل گاییده. حتا.