- خیلی سرده.
چشمهاش سرخ بود. سعی کرد کلاهش رو روی سرش بکشه. کلاهی نداشت. از اول هم نداشت.
- انگشتام حس ندارن.
کاپشن رو روی خودش کشید. فایدهای نداشت.
- جایی نریا. ازشون میترسم. از چشاشون خون میچکه.
پیچیدیم. سر پیچها بیشتر میترسید. دستهاش رو مشت کرده بود و روی سرش گذاشته بود.
- نباید میکشیدم. چن وقت پیش رفیقم خیال کرد که یه پرتقالِ بالدار شده و از پنجره پرید.
حافظش هنوز کار میکرد.
- اما نمیشه. نتوستم. بدون این خیلی سخت میشه. نشدنیه.
گریه میکرد.
- میخان من رو با خودشون ببرن. نذار. باشه؟ نمیخوام بپرم.
بیرون رو نگاه میکرد. تاریک بود.
- بالشون رو میبینی؟
به شیشه زل زده بود.
- سردشون شده.
میلرزید.
- پرتقالها رو میگما.
تصویر خودش رو توی شیشه دید. بهتش زد. سرش رو چرخوند.
- چ..چ...چشات. از چشات خون میاد.
۲ نظر:
Thank you for sharing. Greetings from Australia.
عمو کاش لااقل تو فهمیده باشی من چی میگم. این خرا ک هیچی سرشون نمیشه
ارسال یک نظر