گاهی دلی را شکستهایم. بدون آنکه بدانیم چه دردناک است شکستِ دل. شبیه سرباز مستی بودهایم که دشنهای در یک دست و بادهای در دست دگرش دارد و هی دور میچرخد و عربده میکشد. دوری که هر ناظری را به دوار میاندازد. و عربدهای که پردههای گوش را میدرد. سربازی که دشنه را بر تن هر کس که تواند فرو میکند. هر که به او نزدیکتر باشد، دشنه بیشتر فرو میرود، و زخم عمیقتری بر جای میگذارد. چه مصیبتی است دشنهای که بر قلب خورد. قلبی که پناهش بودهایم و انتظار آغوشش را تیغ کرده و بر جانش زدهایم. و تخم دردی را در وجودش کاشتهایم که به دل نمیماند، اما از یاد هم نمیرود. که جفا دردی عجیب دارد و یادی کشندهتر از آن.
ما مست بودیم. عقل را دم میخانه رها کردیم. عشق را لای لباسهای فاحشهای فراموش کردیم. و چشمانمان را بر درخشش اشک ستارهای که چکید و بر آب افتاد و نیلوفرمان شد بستیم.
حال که عقل و عشق را، یکی در زبالههای پشت میخانه و دیگری را در بازار بردهفروشها یافتهایم. توانایی هیچ جبرانی نداریم. و روی نگاه خیره حتا. تنها باید در آغوش خود با اشک، زهر را بشوییم و آنقدر بر زخمها بوسه زنیم تا شاید در تاریخ ببندند.