۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

بهار پراگ


در تابستان 1967، بعد از واقعه‏ی انفجار کانون نویسندگان، مسوولان حکومت به این نتیجه رسیدند که فروپاشی در دیکتاتوری شتاب گرفته است، پس به تحمیل سختگیری‏های افراطی سیاسی کوشیدند، اما نتوانستند موفق شوند، وجدان معذب کمیته‏ی مرکزی روند دیگری را پیش گرفت و چنین بود که آنان پیشنهاد خط مشی سختگیرانه سیاسی را کنار نهادند و تصمیم گرفتند که تازه‏واردی ناشناس به نام دوبچک را به ریاست بپذیرند. دیگر آنچه بهار پراگ نامیده می‏شود آغاز شده بود. روحیه انتقادی که تا آن روز فرسایشی عمل می‏کرد، اکنون منفجر شد: چکسلواکی روش زندگی وارداتی روسیه را نفی می‏کرد، سانسور از بین رفت، مرزها گشوده شد و همه‏ی سازمان‏های اجتماعی (از اتحادیه‏های کارگری گرفته تا سایر انجمن‏ها) که دلیل وجودیشان اطاعت از حزب و گزارش اراده آن به مردم بود، مستقل شدند و در کمال شگفتی تبدیل به ابزارهای دموکراسی نامنتظر شدند. چنین بود که (بی‏هیچ نقشه قبلی یا راهنمایی) نظامی حقیقتن بی‏سابقه زاده شد: اقتصادی صد درصد ملی، کشاورزی که توسط شرکت‏های تعاونی اداره می‏شد، برابری نسبی، جامعه‏ای بی‏طبقه بدون فقیر و غنی و عاری از حماقت‏های مصرف‏گرایی، ولی برخوردار از آزادی عقیده، تکثرگرایی در آرا و عقاید مختلف و فرهنگی بسیار پویا که نیروی محرکه تمامی ابعاد این جنبش بود. (و این تاثیر استثنایی فرهنگ، از ادبیات و تئاتر گرفته تا مطبوعات، است که دهه 60 را یکسر ویژه می‏کند و به آن سال‏ها حس و حالی جالب و جذاب می‏بخشد). نمی‏دانم آن نظام تا چه حد کارآمد بود یا چه آینده‏ای پیش رو داشت اما این را می‏دانم که زنده بودن در زمان کوتاه بودنش، شادی بی‏پایانی بود.


:::پ.ن:
·         متن فوق، ترجمه‏ی پوپک مجابی از "بعد از انقلاب به روایت میلان کوندرا" است که 9 مهر 1390 و تحت عنوان "پاریس یا پراگ" در روزنامه شرق چاپ شده.

·        بهار پراگ، دوره‏ای از گسترش آزادی‏های فردی و اجتماعی  در چکسلواکی بود. این دوره از 5 ژانویه 1968 شروع شده و تا 20 اوت همان سال ادامه داشت. این دوره وقتی به پایان رسید که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به همراه متحدین‏اش در پیمان ورشو (به غیر از رومانی) به چکسلواکی حمله کردند.

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

رگتایم


گلدمن همین‏جور که حرف می‏زد متوجه حالت نشستن ایولین شد. پرسید کورست تنته؟ ایولین با سر اشاره کرد که بله. خجالت نمی‏کشی؟ به من نگاه کن من با این هیکلم اصلن زیرپوش تنگ تنم نمی‏کنم. همه‏ی لباس‏هام گشاد و راحته. تنم رو آزاد می‏ذارم نفس بکشه، زندگی کنه. منظور من همین بود. تو ساخته و پرداخته‏ی اونا هستی، تو با این هیکل قلمی چه احتیاجی به کورست داری؟ دست نسبیت را گرفت و او را روی لبه‏ی تخت‏خواب نشاند. به کمرگاهش دست کشید. خاک به سرم، عین آهن فولاد. کمرت رو مثل خفت کیسه‏ی پول سفت بستی‏ای. پاشو وایسا. ایولین اطاعت کرد و ایستاد. گلدمن با چابکی پرستارها دکمه‏های بلوزش را باز کرد و از تن‏اش درآورد. قزن دامنش را باز کرد و او را واداشت که از دامنش بیرون بیاید. بندهای تنبان ایولین را باز کرد و تنبانش را درآورد. ایولین کورست تنگی به کمر داشت. کورست سینه‏اش را بالا داده بود. پایین کورست به بندهایی وصل بود که از میان ران‏هایش می‏گذشت. کورست از پشت بند می‏خورد. گلدمن همین‏جور که بندها را از قلابک‏ها می‏کشید گفت بامزه اینه که توی همه‏ی خونه‏های آمریکا مردم تو رو یک زن ول و بی‏شرم و حیا تصور می‏کنند. کورست را پایین کشید، گفت بیا بیرون از این تو. ایولین اطاعت کرد. زیر پیرهنش با نقش کورست به تنش چسبیده بود.

***



ایولین صدای خرخر قلم‏های فولادی را می‏شنید. رفت پشت جایگاه شهادت و خودش را توصیف کرد که در پانزده سالگی یک روز توی یک تاب مخمل قرمز نشسته بوده و پاهایش را تکان می‏داده و یک معمار جوان با دیدن پاهای برهنه‏ی او نفسش در سینه حبس شده. ایولین مصمم بود و سرش را بالا نگه می‏داشت. با کمال سلیقه لباس پوشیده بود. شهادت او نخستین الهه‏ی سکس را در آمریکا به وجود آورد. دو دسته از مردم جامعه متوجه این نکته شدند. اول بازاری‏ها، مخصوصن حسابدارها و سازندگان شنل و کت و شلوار، که در نمایش فیلم سینمایی یا به اصطلاح آن روز "تئاتر عکسی" هم وارد شده بودند. بعضی از این آدم‏ها متوجه شدند که عکس صورت ایولین روی صفحه‏ی اول روزنامه باعث شد که روزنامه تا نسخه‏ی آخر فروش برود. متوجه شدند که شیوه‏ای برای بزرگ کردن خبرها وجود دارد، و با این شیوه می‏توان آدم‏‏ها را توی ذهن مردم بزرگ‏تر از اندازه‏ی طبیعی درج کرد. این آدم‏ها کسانی بودند که یک خصلت مطلوب انسانی را، منهای باقی خصائل، نشان می‏دادند. کاسب‏]ها با خودشان گفتند آیا نمی‏شود این آدم‏ها را، به جای آنکه بر اثر حوادث به وجود بیایند، در کارخانه‏های خودشان از روی نقشه بسازند. اگر بشود، عده‏ی بیشتری حاضر خواهند شد برای تئاتر عکسی پول بپردازند. به این ترتیب بود که ایولین الهام‏بخش مفهوم ستاره‏ی سینما شد، و سرمشق همه‏ی الهه‏های سکس، از تدا بارا گرفته تا مریلین مونرو. دسته‏ی دومی که اهمیت ایولین را دریافتند از انواع رهبران اتحادیه‏های کارگری و آنارشیست‏ها و سوسیالیست‏ها تشکیل می‏شد، که به درستی پیش‏بینی کردند که وجود او برای منافع طبقه‏ی کارگر از وجود صاحبان معادن و کارخانه‏های ذوب‏آهن خطرناک‏تر است. مثلن در سیاتل اما گلدمن در شعبه‏ی حزب "کارگران صنعتی جهان" سخنرانی کرد و گفت که ایولین نسبیت کارگرزاده‏ای است که زندگی‏اش به ما درس می‏دهد که سرمایه‏داران چگونه دختران و خواهران مردم فقیر را برای لذت ثروتمندان به کار می‏کشند. مردان توی جمعیت کرکر خندیدند و داد کشیدند و متلک‏های رکیک گفتند و قهقهه زدند. این‏ها کارگران مبارز و اعضای اتحادیه‏ بودند، که از وضع خود آگاهی عمیقی داشتند. گلدمن نامه‏ای برای ایولین فرستاد. غالبن از من ‏می‏پرسند چگونه می‏شود که توده‏ها اجازه می‏دهند که به دست عده‏ی معدودی استثمار شوند. جواب این است: از این راه که آن‏ها را قانع می‏کنند که خودشان را توی جلد آن عده تصور کنند. کارگری که روزنامه‏اش را با عکس تو در دست دارد وقتی که به خانه می‏رود زنش اسب گاری بی‏رمقی است که رگ‏های پایش از زور کار بیرون جسته است، ولی آن کارگر در فکر عدالت نیست، بلکه در فکر ثروتمند شدن است.

:::پ.ن:
  • این بالایی‏ها دو بخش از کتاب رگتایم نوشته‏ی ای.ال.دکتروف بود که خیلی باشون حال کرده بودم.
  • عکس‏ها اما گلدمن و دکتروف هستند.
  • اسمِ دو شخصیتی که اومده رو می‏تونین سرچ کنین و پیداشون کنین. ایولین نسبیت یک دافِ اول قرنِ بیستمی و اما گلدمن آنارشیستِ روسی الاصل بودن که در عالم واقع هیچ ربطی به هم نداشتند.
  • دکتروف توی رگتایم از شخصیت‏های تاریخیِ اون دوره توی داستانش استفاده کرده و اون‏ها رو به مهره‏های خودش بدل کرده. یعنی یک‏جورایی تاریخ رو از دیدِ خودش تعریف کرده.
  • داستان به شدت تند و سریع جلو می‏ره. دیالوگ نداره و داستانِ جذاب و گیرایی داره.
  • رگتایم رو بخونین که خیرِ دنیا و آخرت رو خواهید برد