۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

خیال ابرها



آخرین باران است. گاهی نرم و آرام. گاهی تند و تخمی. بازیت می‌دهد. یادت هست؟ سیگاری را که در ابرها می‌کشیدیم و خاکسترش را در لیوان یک‌بار مصرف چایمان می‌تکاندیم. چای بعد از هم‌خابگی عجیب می‌چسبد. ته لیوان، کمی هم آب از ابرها چکانده بودیم تا سوراخ نشود و نریزد و به فرش گند نزند. تو لم داده بودی و با خیال راحت خیرِ سرت چس‌دود می‌کردی. من دانه‌دانه لباس‌هایت را کنار می‌زدم و تو شبیه چیزی که تنها خودت هستی و شبیهی ندارد لبخند می‌زدی. نخند پدرسگ! پدرسگ شهوانی‌ترین فحش عالم بود. و آن‌جا هر جمله‌ی مضحکی، از شهوت لبریز می‌شد. جاذبه داشتند کلمات. جاذبه‌ای که وزنِ من و تو به ما وارد می‌کرد. وزنی که همان احساس بود. احساسی که همان آغوش تو بود. یادت هست گناهی که نکردیم؟ یادت هست داغی که به جا گذاشتیم؟ یادت هست نطفه‌ی دوقلوهایی که دوماهه سقطشان کردیم؟ تو مادر خوبی نبودی. من هم پدر خوبی. هر چه باشد یک قلش را من در شکمم داشتم. حتمن بچه‌های زیبایی بودند؛ اگر چشمانشان به تو می‌رفت. همان‌جا در لای ابرها خاکشان کردیم. و حالا، هم داغ کودکانمان به دلم مانده، هم خیال زیبایی تو، هنگامی که ابرها دور صورتت حلقه می‌زدند. آخرین باران است. گاهی نرم و آرام. گاهی تند و تخمی. بازیت می‌دهد. و من زیرش خیس، به ابرها زل زده‌ام. سیگاری ندارم. بهمن گران شده. اما تو را هنوز می‌شود چس‌دود کرد.      
 

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

باید پرتقال بود


- خیلی سرده.
چشم‌هاش سرخ بود. سعی کرد کلاهش رو روی سرش بکشه. کلاهی نداشت. از اول هم نداشت.
- انگشتام حس ندارن.
کاپشن رو روی خودش کشید. فایده‌ای نداشت.
- جایی نریا. ازشون میترسم. از چشاشون خون می‌چکه.
پیچیدیم. سر پیچ‌ها بیشتر می‌ترسید. دست‌هاش رو مشت کرده بود و روی سرش گذاشته بود.
- نباید می‌کشیدم. چن وقت پیش رفیقم خیال کرد که یه پرتقالِ بالدار شده و از پنجره پرید.
حافظش هنوز کار می‌کرد.
- اما نمیشه. نتوستم. بدون این خیلی سخت میشه. نشدنیه.
گریه می‌کرد.
- میخان من رو با خودشون ببرن. نذار. باشه؟ نمی‌خوام بپرم.
بیرون رو نگاه می‌کرد. تاریک بود.
- بالشون رو می‌بینی؟
به شیشه زل زده بود.
- سردشون شده.
می‌لرزید.
- پرتقال‌ها رو میگما.
تصویر خودش رو توی شیشه دید. بهتش زد. سرش رو چرخوند.
- چ..چ...چشات. از چشات خون میاد.