۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

داف و دیوانه



روزهای قبل از آنروزها
من   برای تو  ، شما بودم و
تو   برای من  ، تو
چه زجری کشیدیم که
شماِ  تو ، تو  شود و
توِ   من ، عزیزم،‏
       عزیزم،‏
حالا دیگر نه تو هستی و
نه شما و
نه عزیزم،‏
نه عزیزم؟


بگو
بگو چه صدایت کنم؟
بگو چه صدایت کنم که با   جانم   جوابم دهی؟

مرده شورِ کلمات را ببرند
که بودشان اعصاب سرویس می کند
و بودنشان، دهن

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

شتاب کن

شتاب کن
دیر زمانی نمانده
در آستانه ی مرگم
هرچند عشق به زورمندیِ مرگ است
شتاب کن
دیر زمانی نمانده
آفتابِ زمستان اگرچه بی رمق است
اما آدم برفی ها بهار! را نمی بینند
شتاب کن 

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

برای نخستین بار خواهم خوابید

کافکا در یکی از نامه های خود به ملینا یزنسکا ماجرای ابتلای خود را به بیماری سل شرح می دهد و به نکته ای اشاره می کند که برای شناخت شخصیت او و برخی آثارش اهمیت بسزایی دارد. کافکا می نویسد:«...بیماری من تقریباً سه سال پیش نیمه های شب با خونریزی شروع شد و من همان طور که در پی وقوع هر حادثه ی تازه ای پیش می آید ( بر خلاف آنچه بعدها به من توصیه کردند )  به جای  آن که در تختخواب بمانم، هیجان زده از جا بلند شدم. شک نیست که کمی ترسیده بودم. به سمت پنجره به بیرون خم شدم، به سمت میز شست و شو برگشتم. توی اتاق ‏ بالا و پایین رفتم، روی تخت نشستم - مدام خون، اما هیچ نگران نبودم، چون به مرور ، به دلیل خاصی، فهمیده بودم که در صورت قطع شدن خونریزی، پس از سه چهار سال بی خوابی، برای نخستین بار خواهم خوابید.»‏

تایپ

تایپ کردن رو دوست دارم.حتماً فکر می کنید به خاطر راحت طلبی یا هزار کوفتِ دیگه شبیه به همین دلیل احمقانه است. اشتباه نکنید. چون خواننده ی متن، هیچ وقت از اشک هایی که روی صفحه کیبورد ریخته شده، خبردار نمی شه.‏

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری

اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در میلیون ها سیاره فقط یکی از آن وجود داشته باشد، وقتی به آن سیاره ها نگاه می کند ‏احساس خوشبختی می کند و با خود می گوید: گل من در یکی از این سیاره هاست...‏